روایت پیشرو قصه زندگی زنی است که همه سالهای جوانیاش را در مسجد و درحال خدمت به نمازگزاران گذرانده است. با پنجاه سال خدمتگزاری، جزو خادمهای قدیمی زن محسوب میشود.
زهرا دیدهبانمارشک که حالا بهارهای زندگیاش به ۸۵ سال رسیده است، دیگر قوت گذشته را ندارد و کار چندانی از او برنمیآید، اما برکت حضورش در بالاخیابان برای همه اهالی محل مغتنم است. او هرگز طعم مادرشدن را نچشید، اما مهربانی مادرانهاش هنوز هم در خاطره همسنوسالانش زنده است که پای ثابت نماز و دعا و دورهمیهای قرآنی در مسجد بودهاند.
اینبار رفتیم عیادت خادمی که پیر و جوان او را میشناسند و از او بهنیکی و مهر یاد میکنند. پنج سال پیش بر اثر حادثهای، پاهایش آسیب دید و روزبهروز ناتوانتر شد و حالا به پاس سالها خدمتش در صحنوسرای مسجد، در اتاقی دوازدهمتری در طبقه بالای مسجد زندگی میکند.
کمی بعد از نماز ظهر به مسجد رسیدهام. مرد جوانی در را باز میکند. او محسن فکوری خادم جوان مسجد است که این روزها برای زهراخانم، فرزندی میکند. پلهها را نشانم میدهد که بسیار بلند است و بالارفتن و پایینآمدن از آن کار هر کسی نیست.
زهراخانم درحالیکه دستانش را به نردهها گره داده، منتظر مهمان سرزدهاش همان بالا ایستاده و با لبخندی که از سالها تنهایی و رنج روزگار حکایت دارد، به استقبالم آمده است. زهرا دیدهبانمارشک، زاده و بزرگشده روستای کریمآباد در کلات است.
همانجا به عقد مردی درآمد که پیشتر برای فرزنددارشدن چندینبار ازدواج کرده و ناکام مانده بود. اینبار هم زهراخانم بر سر سفره عقدش نشست؛ ازدواجی که بازهم بیثمره ماند! شروع زندگی مشترک زهراخانم و کربلاییحسن در یک خانه کوچک اجارهای حوالی چهارراه مقدم رقم خورد، اما طولی نکشید که یک اتفاق پای این زن و شوهر را به مسجد صاحبالزمان (عج) خیابان هاتف باز کرد.
زهراخانم خیلی زود میرود سر اصل صحبت و از ماجرای خادمشدنشان تعریف میکند: شوهرم کربلاییحسن برای شرکت در تعزیهای به مسجد صاحبالزمان (عج) رفته بود که وقت اذان در صف نمازجماعت مسجد میایستد. نماز که تمام میشود، پیشنماز مسجد که همشهریمان بود و خبر داشت کربلاییحسن بچهدار نمیشود، رو به او میکند و پیشنهاد خدمت در مسجد را میدهد.
خدا رحمت کند سیدرسول رضوی را از آن زمان با معرفی او، ما بهعنوان خادم ساکن مسجد صاحبالزمان (عج) شدیم. کربلاییحسن بنایی میکرد و حقالزحمهاش روزی سهچهار تومان بود. من هم کارهای مسجد و آمادهسازیهای پیش از اقامه نماز را انجام میدادم و بابت خدمتی که میکردم، روزی یک تومان به من میدادند.
یاد شورونشاط بچهمسجدیهای قدیم محله میافتد؛ خودش را جمعوجور میکند که بغضش را فروببرد. به قابعکسهای روی دیوار اشاره میکند و با افسوسی که از عمق جانش بیرون میآید، میگوید: زمان جنگ روزی نبود اینجا ولولهای بهپا نشود و جنازه یکی از جوانان محل را برای تشییع نیاورند. خیلی از آنها در کارها و جاروزدن مسجد به من کمک میکردند.
بسیاری مواقع برایم نان میگرفتند و اگر برنامه تعزیهای در مسجد بود، تنهایم نمیگذاشتند و برای پذیرایی از مهمانان صاحبعزا حاضر میشدند. نه اینکه الان اینطور نباشد؛ همین حالا هم هستند بچههای شیرپاکخوردهای که تا وارد صحن مسجد میشوند، اول با من حالواحوال میکنند و بعد به نماز میایستند. آنقدر سؤالپیچم میکنند که اگر کاری یا خریدی دارم، برایم انجام دهند، اما قدیمتر انگار حال مردم خوبتر بود.
قدمت ساخت مسجد صاحبالزمان (عج) به سالهای پیش از انقلاب اسلامی بازمیگردد؛ مسجدی که بنای اولیهاش در یک قطعه زمین پنجاهمتری در دل خیابان دباغی ساخته شد. نام خیابان هاتف در گذشته، دباغی بود و رودی از آن عبور میکرد که هم ظروف و لباسهای ناشور را در آن میشستند و هم مالدارها از همه جای شهر برای شستوشوی پوست گوسفندانشان به اینجا میآمدند. طوری شده بود که گاهی رنگ آب تیره متمایل به سیاه میشد.
آن زمان که زهراخانم به این محله آمده بود، از خانههای امروزی خبری نبود. دورتادور مسجد، باغ و زمینهای کشاورزی بود. زهراخانم تعریف میکند: زمیندار و ملاک این محله فردی بهنام حاجی امینیان بود.
یکی از همسایهها بهنام آقای مختاری که بهنوعی بزرگ محله بود، به حاجی پیشنهاد داد که یکی از زمینهایش را برای ساخت مسجد بدهد تا در ازایش، بقیه زمینها را برایش بفروشد. او هم قبول کرد و یک قطعه زمین پنجاهمتری را برای ساخت مسجد اهدا کرد، اما بهمرور، دو خانه اطراف را خریدند و به صحن مسجد اضافه کردند.